نوید گل مامان و بابا
امروز می خوام از روضه رفتن نوید براتون بگم پنج شب خونه خودمون روضه داشتیم نوید خیلی دوست داره تو روضه کمک کنه بابای که چای میریخت واس مهمونا نوید هم به اون کمک می کرد .
یه روز عصری با خودم بردمش روضه زنونه خیلی پسر خوبی بود طوری که از اول روضه تا آخرش نشسته کنارم و به حرفای خانمی که روضه می خوند گوش می کرد وهمش می گفت مامان این خانومه از شیطون و آدمای بدم حرف می زنه گفتمش آره اونای که امام حسین کشتن آدمای بد و با شیطون دوست بودن .
از بس وقتی کار بدی می کنه و بهش می گم شیطون گولت زده به حرفای شیطون گوش نکن و از این جور حرفا ......
تا آخر روضه مونده بود ببینه از شیطون و کارای بد حرف می زنه یا نه.........
موقع پذیرای شیر دادن ولی نوید شیر که سرشیر بگیره نمی خوره .بعد گفت مامان چرا شربت نمی دن من شربت می خوام آخه یه چای دیگه که بردمش شربت داده بودن فکر کرده بود اینجا هم شربت می دن .گفتمش مامان زشته شیر و بخورو حرف نزن .
بعد دراز کیشیده بود مثل اینکه تلویزیون تماشا می کرد همین جور مونده بود نگاه اون خانومی که روضه می خوند می کرد .
خلاصه وقتی امدیم خونه گفت هیچ خوب نبود روضه خودمون بهتره
با خودم گفتم پسرم اینگار از صدای اون خانومه خوشش نیومده بود روضه آقایونو بهتر پسند می کنه
فردا بهش گفتم مامان نوید میای بریم روضه گفت نه خوشم نیومد گفتم چرا از صدای اون خانومه بدت میاد
گفت نه چرا شربت ندادن ...........واس همین امروز می خوام برم پیش امید خونه خاله جان .
گفتم مامانی حالا تو گیر دادی به شربت روضه در صورتی که خودم امدم خونه براش درست کرده بودم ولی این گل پسر ما اینگار شربت روضه را پسند می کنه ............
یادم رفت اینو تعرف کنم یه خانومی ازش پرسید پسر خوب مدرسه میری یا دانشگاه .نوید برگشت و گفت هیچ کدوم من هنوز بزرگ نشودم که مدرسه یا دانشگاه برم ولی می خوام برم آمریکا ...............اون خانوم به حرفش خندش گرفت گفتم این پسر ما عشقش آمریکا.....
برای همه شما دوستان خوب هم دعا کردیم .مخصوصا دوستی که از منو نوید خواسته بود دعاش کنیم
امید وارم هرچه زودتر حال روحی ایشون خوب بشه .من و نوید خیلی براش دعا کردیم ...........
بهمن ماه تولد دو تا دختر خاله های نویده یکی عسل که تازه 15 ساله شده یکی روژینا که 4ساله شده
البته به خاطر ماه محرم ما یکماه پیش این تولدو را گرفتیم
ولی عکسای تولدو می خواستم روز خود تولد بزارم و به هر دو دختر خاله های نوید عسل جون و روژینا جون
تولدشونو همین روز تولد تبریک بگیم
اشالله 120 سالگی تونو بگیریم دختر خاله های گلم …….
جدیدا یاد گرفته دکمه های لباسشو خودش می بنده امروزکه خواست با باباش بره بیرون بهش گفتم مامانی بیا دکمه های پیراهنت و ببندم گفت خودم بلدم می خوام خودم ببندمشو.
بعد برام تعریف کرد دیروز خونه پدر جان که بودم .
از دستشویی که امدم عمه گفت بیا دکمه شلوارت و ببندم من بهش گفتم خودم بلدم عمه بهم گفت آفرین پسر خوب که بلدی دکمه های لباستو خودت ببندی
وقتی این و نوید تعریف کرد برام منم برگشتم بهش گفتم باید به عمه می گفتی مامانی یادم داده
هنوز حرفم کامل تموم نشده بود که نوید برگشتو گفت : نه من خودم یاد گرفتم ....همش دوست داره هر چی رو خودش یاد بگیره
خیلی دوست داره آدم بزرگی خودش و نشون بده به طوری که بدش می یاد بهش بگن کوچولو....هر کس بهش بگه کوچولو بر می گرده و می گه کوچولو خودتی.........
همیشه دوست داره کارای را بکنه که به بزرگترا ربط داره ..
یه روز ازم پرسید مامان اگه من بزرگ بشم تو با بابایی کوچیک میشین .خندیدم به حرفش
با خودم فکر کردم واقعا بچگی عالم خودش داره .بعضی وقتا با خودم می گم کاشکی هیچوقت
بزرگ نمی شدم خیلی دوران خوب و شیرینی هستش .
نمی دونستم چی بگم .گفتم نه مامانی من و بابای پیر میشیم .
عید قربان و عید غدیر را به همه شما دوستان تبریک و تهنیت می گم امید وارم همیشه شاد و سبز باشید این یک هفته عید همش گرفتار عروسی و جشن و تولد بودیم به خاطر همین به وب سر نزدم ولی در عوض با خبرای خوش امدم این روزا همش جشن عروسی و تولد .....داشتیم و بیشتر وقتها بیرون بودیم اشالله همه تو جشن و عروسی ها ولی خدایش دلم واس همه شما تنگ شده بود ........
حالا یه خبر خوش 17دی جشن تولد نوید جون ولی ما یه چند روزی جشن تولد و زودتر گرفتیم
7دی جمعه تولد نوید بود به خاطر تعطیلی عید و به خاطر عمه هاش که بتونن تو جشن باشن ......
جای همه شما خالی بود .کاشکی می شد همه دوستای نوید تو جشن تولدش دعوت کنم ....
صبح جمعه از خواب بیدار شد نوید بعد از صبحانه بابای اون به حمام برد بعد از اون با هم نهار خوردیم بعد چون اینجا خونه خودمون کوچیک بود تولد نوید و خونه پدر جان گرفتیم تا اونجا همه دور هم باشیم ساعت 7 بعداز ظهر من و بابای و نوید رفتیم قنادی کیک تولد و که از قبل سفارش داده بودیم و گرفتیم ...........
بابای از قبل رفته بود خونه پدر جان اونجارو تزیین کرده بود بابادکنک و گل و ............
کیک اوردم گذاشتم رو میز و شمع 4سالگی را روشن کردیم بعد نوید فوت کرد و همه واسش دست و هورا زدیم پسرم خیلی ذوق کرده بود .
وگفت مامان دوباره می خوام شمع و فوت کنم منم روشن کردم دوباره فوت کرد خلاصه 4 بار 5بار شمع و روشن کردم و نوید فوت می کرد .
گل پسرم خوشش امده بود فکر کرده بود تا اخر جشن باید شمع فوت کنه .همش می گفت دوست دارم شمع فوت کنم
بعد نوبت کادوهاشد وقتی چشمش به اون همه اسبابازی افتاد فوت کردن شمع یادش رفت ............
من و بابای یه ماشین بزرگ کنترل دار بهش دادیم تفنگ دوتا ماشین و اتوبوس و خرس بزرگی و خرس کوچولو................
از خوشحالی نمی دونست با کدوم بازی کنه .
وقتی می خواستیم بیام خونه نوید گفت کاشکی تولدم تموم نمی شد خیلی خوش گذشت ...
گفتم بازم خدارو شکر که نگفت تا صبح تو شمع روشن کن من خاموش کنم
Design By : Pichak |